فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

یکشنبه27

سلام صبح که از خواب پاشدی هر چچی اصرار کردی بهت می می نداد ببخشید عزیزم خودمم خیلی ناراحتم که مجبورم چیزی که بهش وابسته ای رو ازت بگیرم و...خالجان اومد باهم غذا آمده کردیم و از خالجان خیلی خوشت میاد و دوسش داری. صبحانه واست سمبویه درست کردم لب نزدی ظهر زردچوبه زدم که سراغ می می نیای و بدون می می بخوابی ولی اصلا بدت نیومد و با زر دوبه نوش جون کردی و لالا کردی. بعد از ظهر کیک تولد 23 ماهگیتو درست کردم وشمع گذاشتم فوت کردی عکس تولد عزیزم ان شالله تولد صد سالگیت عصری که در حال درست کردن الویه بودم  شما هم که عاشق همکاری هسی،کنار نش سی و مرغ و سیب زمینی خولدی شبی رفتیم باغ جنت بازی کردی و هوا هم یرد شده ب...
30 مرداد 1392

ددوشنبه28

دیشب ساعت 12 شرییر دادم بت سرما خوردگی بهت دادم به دلیل آب ریزشت وعطسه. امروز فاطمه خاله لیلا خونمون بودن خیلی با هم بازی کردین و فاطمه کلیه وسایلاتو دونه دونه وارسی کرد و استخر توپ بازی کردین و کلا فاطمه جون عاشق بازی های حرکتیه و اصلا تمایلی به نشستن و خوندن و بازی فکری نداره خلاصه روی هم رفته بهتون خوش گذشت و ناهار فقط کمی سیب زمینی خوردی و خوابت گرفت شدید. محل خوابتو تغییر دم رو تخت خودم چون اتاق خودت تداعی کننده می می بود برات و میرفتی سریع میخوابیدی رو پتوت و گریه میکنی و می گی می می خلاصه بردمت رو تخت خودم و کلی باهات صحبت کردم و ناز و نوازش و گفتم چشماتو ببند نفس عمیق بکش و ... ولی بعد از کلی مقاومت طاقتم تمام شد و بهت دادم ا...
30 مرداد 1392

ام 30

سلام ناز گلم عزیزم دیشب موقع خواب خالجان و خاله عاطایی بردنت با ماشین چرخوندنت تا خوابت برد ولی خوابت عمیق نبود و دوباره می می خواسی و به دلیل مریضیت دلم نیمد که بخوای گریه کنی و چن بارم تا صبح پاشدی و می می خواسی ولی احساس می کنم علاوه بر اینکه هنوز علاقه شدید به می می داری ولی یه کوچولو تغییر درت حاصل شده ساعت 8 از خواب پاشدی و مامان جون چن لقمه نون تخم مرغ بهت داد و دور و برشون میپلکیدی. خدا رو هزار بار شکر از دیشب عطسه و آب ریزشت قطع شد. نمیدونم علتش چیه که تقریبا از 16 ماهگی تا حالا خیلی زود به زود سرما میخوری و عفونت گلو و تب و... بعضی ها میگن علتش شاید لوزه سوم باشه خودم حدس میزنم که شاید این موضوع هم ژنتیکی باشه چون بابا ام...
30 مرداد 1392

16

سلام امروز کسل از خواببیدار شدی و در تراس باز کردم و  نیمه ای از نیمروتو بهت دادم ملیکاو مامانمشو دیدی و صداش کردی و با مامانش برای اولین بار اومدن خونمون و کمی بازیکردین و تک تک اسباب بازیاتو بهش نشون دادی و بعدشبا هاشون رفتی چرخ و فلک و بعدش گریه که بازم برم تو کوچه غافل از اینکه هوا گرمه و باید واست ناهار آماده کنم و حمامت ببرم و... بردمت حمام طبق معمول از لیف و شامپو متنفر و تا دس بهت بزنم گریه و گریون بیرون اومدیم و خوابیدی تا خدارو هزار بار شکر بعد از خواب با روحیه بهتر برخواستی ناگفته نمونه که خودم هم خیلی زیاد خسته شدم و باهخات خوابیدم تا بعد از خواب به کارهام برسم بعد ازظهر رفتیم بیرون باشنیدن صدای اذان راهمونو کج کردیم...
17 مرداد 1392

آخرین روز از ماه مبارک سال 92

سلام شیرین زبونم عزیزم بابایی امروز تصمیم داشت بره سره کار، و از اونجایی که دیروز روز سخت و پر گریه ای رو با هم گذروندیم و دیشبم ساعت دو بامداد به خواب رفتی منم تصمیم گرفتم که تو خواب بغلت کنم و بریم خونه خاله زهرا تا هم تا دیر موقع نخوابی و همچنین تنوعی باشه و با خاله زهرا بازی کنی و... هر چند که تغییر خونشون هنوزبرات جا نیفتاده و خیلی خوشت نمیاد ولی تا ساعت ١٥ که بابایی اومد دنبالمون آخراش دیگه با خاله زهرا بازی میکردی و بعدش اومدیم خونه لالا کردی تا ساعت ١٨ :٣٠. جیگر برات کباب کردم و گذاشتم جلوت و از بابایی خواهش کردم که بخور اینجوری بخور و... نکنه بزارهخ خودت راحت هر جور دوس داری بخوری الانم با بایی رفتین بیرون که قبل از افطا...
17 مرداد 1392

خونه مامان جون

سلام عروسک قشنگ من صبح به نوید اینکه میخوایم بریم خونه مامان جون از رختخواب جدات میکنم و از کسلی درت میارم و گرنه ازخواب بیدار میشی ولی بی رمق و گریان و... عسیسم صبح از خواب پاشدی و پنیر مثلثی و نون گذاشتم جلوت و شیر با اندازه گنجشک خودی. نصف لیوان شیرو تو لیوان کاغذیریختم و رفتیم دم در بهت دادمش و راهی خونه مامان جونشدیم . عاشق اینی که پول بدی به راننده. همیشه بعد از پیاده شدن ازت میپرسم خونه مامان جون از کدوم وره؟ اشاره میکنی به سمت خونشون چن شب پیش تو ماشین به بابایی میگفتی:"بابایی از سمت راست برو" صد البته راست و چپو هنوز تشخیصنمیدی فقطمیدونی که مسیره میگی:"بابایی تند نرو(چون معمولا عقب سر پا میایستی و این ور اون ور میشی، ال...
15 مرداد 1392

15

سلام دردانه ام سلام خوانندگان همیشگی و خاموش وبلاگم سلام دوستان خوب و همیشه همراهم عزیزم امروز صبح تقریبا ١٠ از خواب ناز پاشدی و طبقمعمول یکی دو ثانیه ای می می خولدی تا سر حال و بانشاط بشی. بعدش شله زرد کاله که بابایی واست خریده بودو دستت دادم و کلی باهاش ور رفتی و قاشقش واست جالب بود بعد از چن دقیقه واست بازش کردم و یکی دو قاشقشو خوردی و منم اصلا اصرارت نکردم. درشو بستی گفتی:یخچال بزارش خنک بشه ما هم گفتیم چششششششششششششششششم بعدش کمی کمد رختخواب ها رو مرتب کردیم و سیب زمینی آب پز کردم و در اندیشه غذای جدید و مطابق ذائقت بودم و همچنین روشی که بتوانم غذا بهت بدهم این فکر هر روز و هر شب من و همه مادرهاس مخصوصا مادرهایی...
15 مرداد 1392

یک ماه تا دو سالگی

و چه زیبا سهراب اینگونه سرود: "صبح ها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم" به این مصرع اینقدر معتقدم که هر شب پیش از خواب برنامه فردایم برای دوباره متولد شدنم در ذهنم میریزم کلیه کارها ریز و درشت، همین که در طول روزم پر باشد از برنامه و کارهای روزمره ام را یکی پس از دیگری پیش ببرم و همین برنامه ریزی برای منه مادر و مدیر خانه یعنی داشتن روز خوب، با تو بودن و در کنارت نفس کشیدن یعنی هر روز متولد شدن شوق زیستن و امید برای ادامه حیات... چن شب پیش با بابایی سر صحبت شما شد و گفتم واقعا چقد زود گذشت. یک ماه دیگه دخترکمان، همه زندگی مان، دوساله میشود. پرونده سال دوم زندگیش، خنده هایش، گشت و گذار هایش، خوردن ها و نخوردن هایش... همه و ه...
15 مرداد 1392